تنها شعار اجتماع اسلامى، «پيروى از حق» است; هم در اعتقاد و هم در عمل; ولى در جوامع به اصطلاح متمدن حاضر، شعارشان پيروى از خواست اكثريت است (چه آن خواست حق باشد و چه باطل); و اختلاف اين دو شعار باعث اختلاف هدف جامعه اى است كه با اين دو شعار تشكيل مى شود.
هدف اجتماع اسلامى سعادت حقيقى انسان است; يعنى آن چه كه عقل سليم آن را سعادت مى داند و يا به عبارت ديگر هدفش اين است كه همه ابعاد انسان را تعديل كند و عدالت را در تمامى قواى او رعايت نمايد; يعنى هم شهوات و مشتهيات و خواسته هاى جسم او را به مقدارى كه از معرفت خدايش باز ندارد به او بدهد و هم جنبه معنويتش را اشباع كند و بلكه خواسته هاى ماديش را وسيله و مقدمه اى براى رسيدنش به معرفة اللّه قرار دهد; و اين بالاترين سعادت و بزرگترين آرامش است كه تمامى قواى او به سعادت خاصى كه دارند مى رسند.
به همين جهت اسلام، قوانين خود را براساس مراعات جانب عقل وضع نمود; چون جبلت و فطرت عقل بر او پيروى حق است و نيز از هر چيزى كه مايه فساد عقل است به شديدترين وجه جلوگيرى نموده و ضمانت اجراى تمامى احكامش را به عهده اجتماع گذاشت. افزون بر اين كه حكومت و مقام ولايت اسلامى را نيز مأمور كرد تا سياست ها و حدود و امثال آن را با كمال مراقبت و تحفظ اجرا كند.
و معلوم است كه چنين نظامى موافق طبع عموم مردم امروز نيست; فرو رفتگى بشر در شهوات و هوى و هوس ها و آرزوهايى كه در دو طبقه «مرفه» و «فقير» مى بينيم هرگز نمى گذارد بشر چنين نظامى را بپذيرد. بشرى كه به دست خود، آزادى خود را در كام گيرى و خوشگذرانى و سبعيت و درندگى سلب مى كند. چنين نظامى آن گاه موافق طبع عموم مردم مى شود كه در نشر دعوت و گسترش تربيت اسلامى شديداً مجاهدت شود، همان طور كه قرطبى مى خواهد به اهداف بلند ديگر برسد، مسأله را سرسرى نگرفته و تصميم را قطعى مى كند و تخصص كافى به دست مى آورد و به طور دايم در حفظ آن مى كوشد.
و اما اهداف تمدن حاضر عبارت است از كام گيرى هاى مادى و پر واضح است كه لازمه دنبال كردن اين هدف اين است كه زندگى بشر مادى و احساسى شود يعنى تنها پيرو چيزى باشد كه طبع او متمايل بدان باشد، چه اينكه عقل آن را موافق با حق بداند و چه نداند و تنها در مواردى از عقل پيروى كند كه مخالف با غرض و هدفش نباشد.
و به همين جهت است كه مى بينيم تمدن عصر حاضر قوانين خود را مطابق هوا و هوس اكثريت افراد وضع و اجرا مى كند و در نتيجه از ميان قوانينى كه مربوط به معارف اعتقادى و اخلاق و اعمال وضع مى كند تنها قوانين مربوط به اعمال، ضامن اجرا دارد و اما آن دو دسته ديگر هيچ ضامن اجرائى ندارد و مردم در مورد اخلاق و عقايدشان آزاد خواهند بود و اگر آن دو دسته قوانين را پيروى نكنند كسى نيست كه مورد مؤاخذه اش قرار دهد، مگر آن كه آزادى در يكى از موارد اخلاق و عقايد، مزاحم قانون باشد كه در اين صورت فقط از آن آزادى جلوگيرى مى شود.
و لازمه اين آزادى اين است كه مردم در چنين جامعه اى به آنچه موافق طبعشان باشد عادت كنند نظير شهوات رذيله و خشمهاى غير مجاز و نتيجه اين اعتياد هم اين است كه كم كم هر يك از خوب و بد جاى خود را به ديگرى بدهد يعنى بسيارى از بدى ها كه دين خدا آن را زشت مى داند در نظر مردم خوب و بسيارى از خوبيهاى واقعى در نظر آنان زشت شود و مردم در به بازى گرفتن فضائل اخلاقى و معارف عالى عقيدتى آزاد باشند و اگر كسى به ايشان اعتراض كند در پاسخ، آزادى قانونى را به رخ بكشند.
لازمه سخن مذكور اين است كه تحولى در طرز فكر نيز پيدا شود يعنى فكر هم از مجراى عقلى خارج شده و در مجراى احساس و عاطفه بيفتد و در نتيجه بسيارى از كارهائى كه از نظر عقل فسق و فجور است، از نظر ميلها و احساسات، تقوا و جوانمردى و خوش اخلاقى و خوشروئى شمرده شود. نظير بسيارى از روابطى كه بين جوانان اروپا و بين مردان و زنان آنجا برقرار است كه زنان شوهردار با مردان اجنبى، و دختران باكره و جوانان، و زنان بى شوهر با سگها، و مردان با اولاد خويش و اقوامشان و نيز روابطى كه مردان اروپا با محارم خود يعنى خواهر و مادر دارند و نيز نظير صحنه هائى كه اروپائيان در شب نشينى ها و مجالس رقص بر پا مى كنند، و فجايع ديگرى كه زبان هر انسان مؤدب به آداب دينى، از ذكر آن شرم مى دارد.
و چه بسا كه خوى و عادات دينى در نظر آنان عجيب و غريب و مضحك بيايد و به عكس آنچه در طريق دينى معمول نيست به نظرشان امرى عادى باشد، همه اينها به خاطر اختلافى است كه در نوع تفكر و ادراك وجود دارد، (نوع تفكر دينى و نوع تفكر مادى).
و در سنت هاى احساسى كه صاحبان تفكر مادى براى خود باب مى كنند، (همان طور كه گفتيم) عقل و نيروى تعقل دخالتى ندارد مگر به مقدارى كه راه زندگى را براى كامروايى و لذت بردن هموار كند، پس در سنت هاى احساسى تنها هدف نهائى كه هيچ چيز ديگرى نمى تواند معارض آن باشد همان لذت بردن است و بس و تنها چيزى كه مى تواند جلوى شهوترانى و لذت بردن را بگيرد، لذت ديگران است. پس در اين گونه نظام ها هر چيزى را كه انسان بخواهد قانونى است، هر چند انتحار و دوئل و امثال آن باشد، مگر آن كه خواست يك فرد مزاحم با خواست جامعه باشد، كه در آن صورت ديگر قانونى نيست.
و اگر خواننده محترم به دقت اختلاف نامبرده را مورد نظر قرار بدهد آن وقت كاملاً متوجه مى شود كه چرا نظام اجتماعى غربى با مذاق بشر سازگارتر از نظام اجتماعى دينى است، چيزى كه هست اين را هم بايد متوجه باشد كه اين سازگارتر بودن مخصوص نظام اجتماعى غربى نيست و مردم تنها آن را بر سنت هاى دينى ترجيح نمى دهند، بلكه همه سنت هاى غير دينى داير در دنيا همين طور است، و از قديم الايام نيز همين طور بوده، حتى مردم سنت هاى بدوى و صحرانشينى را هم مانند سنت هاى غربى بر سنت هاى دينى ترجيح مى دادند، براى اينكه دين صحيح همواره به سوى حق دعوت مى كرده و اولين پيشنهادش به بشر اين بوده كه در برابر حق خاضع باشند، و بدويها از قديم ترين اعصار در برابر بت و لذائذ مادى خضوع داشتند.
و اگر خواننده، حق اين تأمل و دقت را ادا كند آن وقت خواهد ديد كه تمدن عصر حاضر نيز معجونى است مركب از سنت هاى بت پرستى قديم، با اين تفاوت كه بت پرست قديم جنبه فردى داشت و در عصر حاضر به شكل اجتماعى در آمده و از مرحله سادگى به مرحله پيچيدگى فنى در آمده است.
و اينكه گفتيم اساس نظام دين اسلام پيروى از حق است نه موافقت طبع، روشن ترين و واضح ترين بيان بيانات قرآن كريم است كه اينك چند آيه از آن بيانات از نظر خواننده مى گذرد:
«هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ»[1]: «وَ اللَّهُ يَقْضِى بِالْحَقِّ»[2] و درباره مؤمنين فرموده: «وَ تَوَاصَوْاْ بِالْحَقِّ»[3]: «لَقَدْ جِئْنَـكُم بِالْحَقِّ وَ لَـكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كَـرِهُون»[4]، در اين آيه ملاحظه مى فرمائيد اين اعتراف كه «حق موافق ميل بيشتر مردم نيست»، و در جاى ديگر مسأله پيروى از خواست اكثرت را رد نموده و فرمود: پيروى از خواست اكثريت، سر از فساد در مى آورد، و آن اين آيه است كه: «بَلْ جَآءَهُم بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَـرِهُونَ * وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَآءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَـوَ تُ وَ الاَْرْضُ وَ مَن فِيهِنَّ بَلْ أَتَيْنَـهُم بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَن ذِكْرِهِم مُّعْرِضُون»[5] و جريان حوادث هم مضمون اين آيه را تصديق كرد و ديديم كه چگونه فساد ماديگرى روز به روز بيشتر و روى هم انباشته تر شد و در جاى ديگر فرموده: «فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلَـلُ فَأَنَّى تُصْرَفُون»[6].
و آيات قرآنى در اين معنا و قريب به اين معنا بسيار زياد است و اگر بخواهى به بيش از آنچه ما آورديم آشنا شويد مى توانيد سوره يونس را مطالعه كنيد كه بيش از بيست و چند بار كلمه «حق» در آن تكرار شده است.
و اما اينكه براى اعتبار بخشيدن به خواست اكثريت گفتند: «پيروى اكثر در عالم طبيعت هم جارى است» درست است، و نمى توان ترديد كرد كه طبيعت در آثارش تابع اكثر است و ليكن اين باعث نمى شود كه حكم عقل (وجوب پيروى از حق) باطل شود و يا با آن معارضه كند، چون طبيعت خودش يكى از مصاديق حق است، آنگاه چگونه ممكن است حق خودش را باطل كند و يا به معارضه با آن برخيزد.
توضيح اين مطلب نياز به بيان چند مطلب دارد:
اول اينكه: موجودات و حوادث خارجى، كه ريشه در پايه و اصول عقايد و انسان در دو مرحله «علم» و «عمل» هستند، در پديد آمدن و اقسام تحولاتش تابع نظام عليّت و معلوليّت است كه نظامى است دائمى و ثابت، و نظامى است كه به شهادت تمامى دانشمندان و متخصصين در هر رشته از رشته هاى علوم، و نيز به شهادت قرآن كريم به بيانى كه در بحث «اعجاز قرآن» در جلد اول عربى اين كتاب گذشت استثناء نمى پذيرد.
پس جريان آن چه در عالم خارج جارى است، از دوام و ثبات تخلف ندارد، حتى مسأله اكثريت هم كه در عالم طبيعت است در اكثريتش طبق قاعده است، و دائمى و ثابت مى باشد، مثلاً اگر آتش در اكثر موارد گرمى و حرارت مى بخشد، و نود درصد اين اثر را از خود بروز مى دهد همين نود درصدش دائمى و ثابت است، و همچنين هر چيزى كه داراى اثر است و اين خود مصداقى از كلى حق است.
دوم اينكه: انسان به حسب فطرت تابع هر چيزى است كه به نحوى آن را داراى واقعيت و خارجيت مى داند، پس خود انسان هم كه به حسب فطرت تابع حق است، خودش نيز مصداقى از حق است و حتى آن كسى هم كه وجود علم قطعى را منكر است و مى گويد هيچ علم قطعى اى در عالم نداريم. (هر چند كه همين گفتارش گفته او را رد مى كند چرا كه اگر اين جمله ـ كه هيچ علم قطعى اى در عالم وجود ندارد ـ قطعى نباشد پس مردود و غير قابل اعتماد است، چون قطعى نيست، و اگر قطعى باشد پس صاحب اين گفتار يك علم قطعى را پذيرفته است. «مترجم») وقتى از شخصى قاطع، سخنى قاطع مى شنود با خضوع هر چه بيشتر آن را مى پذيرد.
سوم اينكه: حق ـ همانطور كه توجه فرموديد ـ امرى است كه خارجيّت و واقعيّت داشته باشد، امرى است كه انسان در مرحله اعتقاد خاضعش شود و در مرحله عمل از آن پيروى كند و اما نظر انسان و ادراكش وسيله و عينكى است براى ديدن واقعيت هاى خارجى و نسبت به واقعيت ها، نظير نسبتى است كه آينه با مرئى و صورت منعكس در آن دارد.
حال كه اين چند نكته روشن گرديد، معلوم شد كه حق بودن، صفت موجود خارج است، وقتى چيزى را مى گوئيم حق است كه در طبيعت وقوعش در خارج اكثرى و يا دائمى باشد، كه بازگشت اكثريتش هم به بيانى كه گذشت به همان دوام و ثبات است، پس حق بودن هر چيزى بدين اعتبار است، نه به اعتبار اينكه من به آن علم دارم و يا دركش مى كنم، به عبارتى ديگر، حق بودن، صفت آن امرى است كه معلوم به علم ما است، نه صفت علم ما، پس اگر رأى و علم اكثريت افراد و اعتقادشان به فلان امر تعلق بگيرد، نمى توان گفت اين رأى حق است و حق دائمى است بايد ديد اين رأى اكثريت مطابق با واقعيت خارجى است يا مخالف آن، بسا مى شود كه مطابق با واقع است و در نتيجه حق است، و بسا مى شود كه به خاطر مخالفتش با واقعيت خارج، مصداق باطل مى شود و وقتى باطل شد ديگر جا ندارد كه انسان در برابر آن خاضع شود و يا اگر خيال مى كرده واقعيت دارد و در برابرش خاضع مى شده بعد از آن هم كه فهميد باطل است باز دست از خضوع قبليش بر ندارد.
مثلاً وقتى شما خواننده عزيز يقين به امرى پيدا كنيد، بعداً تمام مردم در آن عقيده با تو مخالفت كنند، تو به خاطر مخالفت همه مردم دست از خضوع خود در برابر آن تشخيص كه داشتى بر نمى دارى و طبيعتاً خاضع تشخيص مردم نمى شوى، و به فرضى هم كه به ظاهر پيروى از آنان كنى، اين پيرويت از رو در بايستى و يا ترس و يا عاملى ديگر است، نه اينكه تشخيص آنان را حق و واجب الاتباع بدانى و بهترين بيان در اينكه صرف اكثرت دليل بر حقيّت وجوب اتباع نيست، بيان خداى تعالى است كه مى فرمايد: «بَلْ جَآءَهُم بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَـرِهُون»[7]، و اگر آنچه اكثريت مى فهمد حق بود، ديگر ممكن نبود كه اكثريت نسبت به حق كراهت داشته باشند و به معارضه با آن برخيزند.
و با اين بيان فساد آن گفتار روشن گرديد كه گفتند بناى نظام اجتماع برخواست اكثريت طبق سنت طبيعت است، براى اينكه خواست و رأى جايش ذهن است و سنت تأثير اكثر جايش خارج است كه علم و اراده و رأى به آن تعلق مى گيرد و انسان ها هم كه گفتيد در اراده و حركاتشان تابع اكثريت در طبيعتند تابع آن اكثرند كه در خارج واقع مى شود، نه تابع آنچه كه اكثر به آن معتقدند و خلاصه كلام اينكه هر انسانى اعمال و افعال خود را طورى انجام مى دهد كه اكثراً صالح و صحيح از آب در آيد، نه اينكه اكثر مردم آن را صحيح بدانند، قرآن كريم هم زير بناى احكام خود را همين مبنى قرار داده و در اين باره فرموده: «مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُم مِّنْ حَرَج وَلَـكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُون»[8].
و نيز فرموده: «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُون»[9]. و آياتى ديگر كه در آن ملاك حكم ذكر شده، با اينكه مى دانيم آن ملاك صد در صد واقع نمى شود بلكه وقوعش غالبى و اكثرى است.
و اما اينكه گفتند: «تمدن غرب براى غربيها، هم سعادت مجتمع را آورد، و هم سعادت افراد را، به اين معنا كه تك تك افراد را از رذائلى كه خوشايند مجتمع نيست مهذب و پاك كرد»، گفتارى است نادرست و در آن مغالطه و خلط شده است، به اين معنا كه گمان كرده اند پيشرفت يك جامعه در علم و صنعت و ترقى اش در استفاده از منابع طبيعى عالم و همچنين تفوّق و برترى طلبى اش بر ساير جوامع، سعادت آن جامعه است، (هر چند كه منابع طبيعى نامبرده، حق ملل ضعيف باشد، و ملت مترقى آن را از ضعيف غصب كرده باشند، و براى غصب كردنش سلب آزادى و استقلال از او نموده باشند «مترجم»).
اگر خواننده محترم توجه فرموده باشد، مكرر گفتيم كه: اسلام چنين پيشرفتى را سعادت نمى داند (چون اين پيشرفت مايه فلاكت و مظلوميت و بد بختى ساير جوامع است، و حتى براى خود ملت پيشرفته هم سعادت نيست «مترجم»).
بحث عقلى و برهانى نيز نظريه اسلام را در اين زمينه تأييد مى كند، براى اينكه سعادت آدمى تنها به بهتر و بيشتر خوردن و ساير لذائذ مادى نيست، بلكه امرى است مؤلف از سعادت روح و سعادت جسم و يا به عبارت ديگر سعادتش در آن است كه از يك سو از نعمت هاى مادى برخوردار شود و از سوى ديگر جانش با فضائل اخلاقى و معارف حقّه الهيه آراسته گردد، در اين صورت است كه سعادت دنيا و آخرتش ضمانت مى شود و اما فرو رفتن در لذائذ مادى، و بكلى رها كردن سعادت روح، چيزى جز بدبختى نمى تواند باشد.
و اما اينكه اين غرب زدگان (كه متأسفانه بيشتر فضلاى ما همينها هستند) با شيفتگى هرچه تمامتر سخن از صدق و صفا و امانت و خوش اخلاقى و خوبيهاى ديگر غربيها و ملل را قيه داشتند، در اين سخن نيز حقيقت امر برايشان مشتبه شده است (و به خاطر دورى از معارف دين تدبر در قرآن و يا مراجعه به كسانى كه داراى چنين تدبرى هستند اختلاف را از ميان بر مى دارد و دلالت مى كند بر اين كه در امورى كه نمى دانند به رسول خدا(ص) رجوع كنند (كه حامل سنگينى دين است)، خود رافع اختلافات است، ـ چون كلمه «اهل الذكر» قبل از هر كس شامل آن جناب مى شود، كه قرآن بر وجود شريفش نازل شده ـ و آن جناب هر حقى را كه پيرويش بر امت اسلام واجب است بيان مى كند، همچنانكه در جاى ديگر فرموده: «وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُون»[10] و قريب به مضمون آن آيه زير است كه مى فرمايد: «وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَإِلَى أُوْلِى الاَْمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنـبِطُونَهُ مِنْهُم»[11]، «يَـأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الاَْمْرِ مِنكُمْ فَإِن تَنَـزَعْتُمْ فِى شَىْء فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الاَْخِرِ ذَ لِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلا»[12] پس، از تدبر در اين آيات، شكل و طريقه تفكر اسلامى براى خواننده محترم روشن شد.
و چنين بر مى آيد كه اين دين همانطور كه اساس خود را بر تحفظ نسبت به معارف الهى اش تكيه داده، همچنين مردم را در طرز تفكر، آزادى كامل داده است و برگشت اين دو روش به اين است كه:
اولاً: بر مسلمانان واجب است كه در حقايق دين تفكر و در معارفش اجتهاد كنند، تفكرى و اجتهادى دسته جمعى و به كمك يكديگر و اگر احياناً براى همه آنان شبهه اى دست داد و مثلاً در حقايق و معارف دين به اشكالى بر خوردند و يا به چيزى برخوردند كه با حقايق و معارف دين سازگار نبود، هيچ عيبى ندارد. صاحب شبهه و يا صاحب نظريه مخالف، لازم است شبهه و نظريه خود را بر كتاب خدا عرضه كند، يعنى در آنجا كه مباحث براى عموم دانشمندان مطرح مى شود مطرح كند، اگر دردش دوا نمود كه هيچ، و اگر نشد آن را بر جناب رسول عرضه بدارد و اگر به آن جناب دسترسى نداشت به يكى از جانشينانش عرضه كند، تا شبهه اش حل و يا بطلان نظريه اش (البته اگر باطل باشد) روشن گردد، و قرآن كريم در اين مقام مى فرمايد: «الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَ أُوْلَئكَ هُمْ أُوْلُواْ الاَْلْبَـب».[13]
ثانياً: در طرز تفكر خود آزادند، به همان معنائى كه براى آزادى كرديم و اين قسم از آزادى به ما اجازه نمى دهد كه نظريه شخصى خود را و يا شبهه اى را كه داريم قبل از عرضه به قرآن و به رسول خدا(ص) و به پيشوايان هدايت، در بين مردم منتشر كنيم براى اينكه انتشار دادنش در چنين زمانى، در حقيقت دعوت به باطل و ايجاد اختلاف بين مردم است، آن هم اختلافى كه كار جامعه را به فساد مى كشاند.
و اين طريقه بهترين طريقه اى است كه مى توان بوسيله آن امر جامعه را تدبير و اداره كرد، چون هم در تكامل فكرى را بر روى جامعه باز مى گذارد، و هم شخصيت جامعه و حيات او را از خطر اختلاف و فساد حفظ مى كند.
و اما اينكه مى بينيم در ساير رژيم ها، زورمندان عقيده و فكر خود را بر نفوس تحميل مى كنند، و با زور و توسل به شلاق و شمشير و يا چماق تكفير و يا قهر كردن و روى گرداندن و ترك آميزش و... غريزه تفكر را در انسانها مى ميرانند، ساحت مقدس اسلام و يا به عبارت ديگر ساحت «حق و دين قويم» منزه از آن است، و حتى منزه از تشريع حكمى است كه اين روش را تأييد كند، اين روش از خصايص كيش نصرانيت است، كه تاريخ كليسا از نمونه هاى آن بسيار دارد (و مخصوصاً در فاصله بين قرن پانزدهم و قرن شانزدهم ميلادى كه ايام بحران اين تحميل ها و زور و ضرب ها بود)، و نمونه هايى از جنايت و ظلم را ضبط كرده كه بسيار شنيع تر و رسواتر از جناياتى است كه به دست ديكتاتورها و طاغوت ها و به دست قسى القلب ترين جنايت پيشه ها صورت گرفته است.
وليكن با كمال تأسف ما مسلمانان اين نعمت بزرگ و لوازمى كه اين آزادى (يعنى آزادى عقيده توأم با تفكر اجتماعى» در بر دارد را از دست داديم، همانطور كه بسيارى از نعمت هاى بزرگى را كه خداى سبحان در سايه اسلام به ما ارزانى داشته بود از كف نهاديم، و بدين جهت از كف نهاديم كه درباره وظايفى كه نسبت به خداى تعالى داشتيم كوتاهى كرديم.
آرى «إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِم»[14]، و نتيجه اين كوتاهى درباره خداى تعالى اين شد كه سيره كليسا بر ما حاكم گشت و به دنبالش دلهايمان از هم جدا شد، و ضعف و سستى عارضمان گرديد، مذهب ها مختلف و مسلك ها گوناگون شد، خدا از تقصيراتمان درگذرد و ما را به تحصيل مرضاتش موفق فرموده به سوى صراط مستقيم هدايتمان فرمايد.
سرانجام، دنيا تسليم دين حق خواهد گشت، چون اين وعده خداوند است كه «وَ الْعَـقِبَةُ لِلتَّقْوَى»[15]، علاوه بر اينكه نوع انسانى به آن فطرتى كه در او به وديعه سپرده اند طالب سعادت حقيقى خويش است، و سعادت حقيقى او اين است كه بر كرسى فرماندهى بر جسم و جان خويش مسلط شود، زمام حيات اجتماعيش را به دست خويش بگيرد، حظى كه مى تواند از سلوك خود در دنيا و آخرت بگيرد، به دست آورد و اين همانطور كه توجه فرموديد همان اسلام و دين توحيد است.
خواهيد گفت: اگر فطرت بشر او را به سعادت حقيقى اش مى رساند، چرا تاكنون نرسانده، و چرا بشر در سير انسانيتش به سوى آن سعادت و به سوى ارتقايش در اوج كمال دچار اين همه انحراف گرديده؟ و به جاى رسيدنش به آن هدف روز به روز از آن هدف دورتر شده است؟.
در جواب مى گوئيم: اين انحراف به خاطر بطلان حكم فطرت نيست بلكه حكم فطرت درست است ليكن بشريت در تشخيص سعادت واقعى اش دچار خطا گرديده و نتوانسته است حكم فطرت را بر مصداق واقعى اش تطبيق دهد، كه در نتيجه مصداق موهوم را مصداق واقعى پنداشته است. و آن سعادت واقعى كه صنع و ايجاد براى بشر در نظر گرفته و تعقيبش مى كند، بالأخره دير يا زود محقق خواهد شد. تمام مطالب مذكور از آيات زير به خوبى استفاده مى شود: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَ لِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُون»[16]، و منظورش از «نمى دانند» اين است كه بطور تفصيل نمى دانند، هر چند كه فطرتشان علم اجمالى به آن دارد.
و سپس بعد از سه آيه مى فرمايد: «لِيَكْفُرُواْ بِمَآ ءَاتَيْنَـهُمْ فَتَمَتَّعُواْ فَسَوْفَ تَعْلَمُون»[17] و بعد از شش آيه مى فرمايد: «ظَهَرَ الْفَسَادُ فِى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِى النَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعْضَ الَّذِى عَمِلُواْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُون»[18].
و نيز مى فرمايد «فَسَوْفَ يَأْتِى اللَّهُ بِقَوْم يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّة عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّة عَلَى الْكَـفِرِينَ يُجَـهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَلاَ يَخَافُونَ لَوْمَةَ لاَئم»[19] و نيز مى فرمايد: «وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِى الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الاَْرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِىَ الصَّــلِحُون»[20] و نيز فرموده «وَ الْعَـقِبَةُ لِلتَّقْوَى»[21]، پس اين آيات و امثال آن به ما خبر مى دهد كه (اولاً: اسلام دين فطرت است، و ثانياً: بشر به حكم فطرتش حركت كرده، ولى در تطبيق با مصداق خطا رفته و ثالثاً) اسلام به زودى بطور كامل غلبه خواهد كرد و بر سراسر گيتى حكومت خواهد نمود.
بنابراين، ديگر جا ندارد كه خواننده عزيز به اين گفتار گوش دهد كه بعضى گفته اند: هر چند «كه اسلام چند صباحى بر دنياى آن روز چيره گشت، و يكى از حلقه هاى زنجيره تاريخ شد، و در حلقه هاى ديگر بعد از خودش اثرها نهاد، و حتى تمدن عصر امروز هم چه دانسته و چه ندانسته بر آن تكيه داشت، ليكن اين چيرگى و غلبه اش تام و كامل نبود، يعنى آن حكومتى كه در فرضيه دين با همه موارد و صورتها و نتايجش فرض شده، تحقق نيافت چون چنين حكومتى قابل قبول طبع نوع انسانى نيست، و تا ابد هم نخواهد بود، و چنين فرضيه اى براى نمونه هم كه شده در تمامى نوع بشر تحقق نيافت، تا تجربه شود، و بشر به صحت و امكان وقوع آن وثوق و خوشبينى، پيدا كند».
دليل اينكه گفتيم نبايد به اين سخنان گوش فرا داد همان است كه توجه كرديد، گفتيم اسلام به آن معنائى كه مورد بحث است هدف نهائى نوع بشر و كمالى است كه بشر با غريزه خودرو به سويش مى رود، چه اينكه به طور تفصيل توجه به اين سير خود داشته باشد و يا نداشته باشد، تجربه هاى پى در پى كه در ساير انواع موجودات شده و نيز اين معنا را به طور قطع ثابت كرده كه هر نوع از انواع موجودات در سير تكاملى خود متوجه به سوى آن هدفى است كه متناسب با خلقت و وجود او است و نظام خلقت او را به سوى آن هدف سوق مى دهد، انسان هم يك نوع از انواع موجودات است و از اين قانون كلى مستثنا نيست.
و اما اينكه گفتند فرضيه اسلام به طور كامل حتى در برهه اى از زمان تحقق نيافت، و تجربه نشد تا الگو براى ساير زمان ها بشود جوابش اين است كه كداميك از اديان و سنت ها و مسلك هاى جارى در مجتمعات انسانى در پيدايش و بقايش و در حكومت يافتنش متكى به تجربه قبلى بوده، تا حكومت يافتن اسلام محتاج به تجربه قبلى باشد؟ اين شرايع و سنت هاى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است كه مى بينيم بدون سابقه و تجربه قبلى ظهور كرد، و سپس در بين مردم جريان يافت، و همچنين روشهاى ديگر، چون كيش برهما و بودا و مانى و غيره، و حتى رژيم هاى تازه در آمد و سنت هاى مادى هم بعد از تجربه پيدا نشدند، اين سنن دموكراتيك و كمونيست و رژيم هاى ديگر است كه بدون تجربه قبلى پيدا شدند، و در جوامع مختلف انسانى به شكلهاى مختلف جريان يافتند.
آرى تنها عاملى كه ظهور و رسوخ سنت هاى اجتماعى بدان نيازمند است، عزم قاطع آورنده و همت بلند و قلبى آن است قوى، كه در راه رسيدن به هدفش دچار سستى و خستگى نگردد، و صرف اينكه روزگار گاهى از اوقات با رسيدن اشخاص به هدفشان مساعدت نمى كند، او را از تعقيب هدف باز ندارد، حال چه اينكه آورنده آن سنت پيامبر و از ناحيه خدا باشد، و چه اينكه فردى معمولى باشد چه اينكه آن هدف هدفى خدائى باشد و يا هدفى شيطانى. (الميزان، علامه طباطبايى، ج 4، ص210 ـ 159)
[1]. او كسى است كه فرستاده خود را با هدايت و دين حق فرستاد. (توبه/ 34).
[2]. و خدا به حق حكم مى كند. (مؤمن/ 20).
[3]. يكديگر را به رعايت حق سفارش مى كنند. (عصر/ 3).
[4]. ما با حق به سويتان آمده ايم، و حق برايتان آورده ايم و ليكن چه كنيم كه بيشتر شما از حق تنفر داريد. (زخرف/ 78).
[5]. بلكه پيامبر برايشان حق را آورده، اما چه بايد كرد كه بيشترشان از حق كراهت دارند، با اينكه اگر قرار باشد مردم پيروى حق نكنند، بلكه حق پيرو خواست مردم باشد آسمان ها و زمين و هر كس كه در آنها هست همه فاسد مى شوند، از اين بالاتر اينكه ما براى آنان هوشيارى آورديم، و ايشان از هوشيار شدن خود گريزانند.(مؤمنون/ 71).
[6]. با اينكه بعد از حق چيزى به جز ظلالت نيست، ديگر از حق به كجا مى گريزند. (يونس/ 32).
[7]. بلكه آنچه براى آنان آمد حق بود، ولى بيشترشان از پذيرفتن حق كراهت دارند. (مؤمنون/ 70).
[8]. خداى تعالى نمى خواهد هيچ حرج و دشوارى را بر شما تحميل كند، بلكه مى خواهد پاكتان كند تا چنين و چنان شود و تا نعمت خود را بر شما تمام نمايد، شايد شما شكر بگذاريد. (مائده/ 6).
[9]. روزه را بر شما واجب كردند همچنانكه بر امت هاى قبل از شما واجب كرده بودند تا شايد با تقوا شويد (بقره/ 183).
[10]. ما ذكر ـ قرآن ـ را بر تو نازل كرديم، تا آنچه بر تو نازل مى شود براى مردم بيان كنى كه شايد تفكر كنند. (نحل/ 44).
[11]. و اگر آن را به رسول و يا به اولى الامر خود ارجاع دهند از ميان اولى الامر كسانى كه استنباط گرند آن را مى دانند. (نساء/ 83).
[12]. هان اى كسانى كه ايمان آورديد خدا و رسول و اولى الامر خويش را اطاعت كنيد، و چون در امرى نزاعتان شد حل آن را از خود خدا و رسول بخواهيد، و اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد استبداد براى خود مكنيد كه اين براى شما بهتر، و داراى عواقبى نيكوتر است. (نساء/ 59).
[13]. كسانى كه سخنى را مى شنوند، و بهترينش را پذيرفته سپس از آن پيروى مى كنند، كسانى هستند كه خدا هدايتشان نموده و آنها صاحبان خرد هستند. (زمر/ 18).
[14]. خداى تعالى هيچ نعمتى را كه به قومى داده دگرگون نمى سازد، تا زمانى كه خود آن قوم خويشتن را تغيير دهند. (رعد/ 11)
[15]. عاقبت برد با تقوا و اهل تقوا است. (طه/ 132).
[16]. روى دل به سوى دين خدا كن كه از انحراف به دور است، فطرت خدا است فطرتى كه بشر را طبق آن آفريده، و در آفرينش خدا تبديلى نيست، دين استوار هم دينى است كه مطابق فطرت باشد، ولى بيشتر مردم نمى دانند. (روم/ 30).
[17]. شرك مىورزند، تا به آنچه برايشان ارزانى داشته ايم كفران كنند، تمتع كنيد كه بزودى خواهيد فهميد. (نحل/ 55).
[18]. درترى و خشكى عالم، فساد رخ نمود، به خاطر انحرافهائى كه بشر به دست خود مرتكب شد، و اين ظهور فساد براى آن است كه خداى تعالى نمونه اى از آثار اعمال بشر را به ايشان بچشاند، شايد برگردند. (روم/ 41).
[19]. پس بزودى خداى تعالى مردمى را خواهد آورد كه دوستشان مى دارد و آنان نيز او را دوست مى دارند مردمى كه نسبت به مؤمنين متواضع و ذليل و نسبت به كفار مقتدر و شكست ناپذيرند، در راه خدا جهاد مى كنند، و از سرزنش هيچ ملامت گرى هراس ندارند. (مائده/ 54).
[20]. در زبور هم بعد از تذكراتى وعده داديم كه زمين را سرانجام بندگان صالح من به ارث خواهند برد. (انبياء/ 105).
[21]. سرانجام پيروزى با متقين است. (طه/ 132).